ایلین ایلین ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

نفسم ایلین

جشن پروژه و جشن یلدای فرشته کوچولو

سلام فرشته کوچولوی خونه ما...سلااااااااااااااااااااااام به همه دوستاااان....فصل امتحانات شده و حسااااااااااااااابی درگیرم...ولی دیدم دیگه داره خیلی دیر میشه گفتم بیام فعلا عکسهای جشن پروژه و جشن یلدای دخترم و بزارم ... اول از جشن پروژه بگم که کارایی که این 3 ماه انجام دادن بچه ها یک نمایشگاه کوچیک درست کردن که مامانا ببینن ایلین جون و اوین جون این هم اتشفشان ایشون هم میترا جون که بچه ها عاشقشن و حالا جشن یلدا...که کلیی به بچه ها خوش گذشت...ننه سرما و عمو موسیقی اوردن و کلی شادی کردن راستی تولد یکی از بچه ها هم بود که مامانشون کیک گرفتن اوردن ......
10 دی 1393

عکس های اذر ماه نفسم

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام به دوستای گلم....خوبین...خوشین....چه میکنین با این هوای سرد...امیدوارم که سرما نخورن کوچولوهاتوووووون.......باز هم اومدم با کلییییییییییییییییی عکس های ایلینم: عروسی دوستم کوثر جون   نامزدی دوستم مریم جون تولد مامان جون مریم...شام رفتیم بیرون خوردیم و رفتیم پارک ملل بعدش هم مراسم کیک خوری خونه مامان جووون...حسابی به ایلین خوش گذشت عکس های اردو خانه کلبادی که دخترم و بردن و میترا جووون زحمت کشیدن و عکس های ایلین و بهم دادن....از عکس های تو ماشینمعلومه حسابی بهشون خوش گذشت ایلین جون و شنتیا جون ...
24 آذر 1393

عکس های مهر و ابان 93

سلاااااام...بالاخره وقت کردم بیام و عکس هارو بزارم...البته متاسفانه به دلیل عکس های زیاد و کمبود حوصله و وقت من کاندید هارو میزارم کادو مادر جون زینب این عکس هم از یک روز قبل از تاسوعا و مراسم عذاداری تو موسسه این هم سوغات خاله از شلمچه روز تغذیه تو مهد تموم شد بای دوستای خوبموووووون ...
5 آذر 1393

شیرین زبونی های دخترکم

سلاااااام....خوبییییین...خوشییییین...خیلی وقته که نیومدم تا برای دخترم بنویسم و کللللللیییییی عکس دارم فکر کنم یک روز کامل وقتمو بگیره...در هر صورت الان فقط و فقط اومدم از دخترم و پیشرفتاش بنویسم.... دخترم به طور مرتب مهدشو میره و حتی صبح از منم زودتر پا میشه و بدون اینکه منو بیدار کنه میره میشینه پای تی وی و تبلت .....شب هم دیگه ۹ میخوابه و بدون من تو تخت خودش میخوابه دیگه نیاز نیست پیشش دراز بکشم تا بخوابه کنار تختش میشینم نازش میکنم و میخوابه...خیلی خیلی هم مهدو مربیشو دوست داره و با دوتا از دوستاش اوین و انیسا جور شدن حسابی اتیش میسوزونن و میترا جونو اذیت میکنن و جریمه هم میشن البته....یک کارت تشویق هم دارین که برای هرکار خوبتون یک ستا...
28 آبان 1393

مهر ماه 93

سلام...خیلی وقته که پست نزاشتم و الان کلیییییییییییییی عکس دارم نمیدونم از کدومش بزارم....پس بریم سراغ عکس ها:   روز جهانی غذا دخترم داره غذا میفروشه و پولشو کمک کردن به ماهک خیلی خیلی خوشت اومده بود و کلی ذوق کردی....بفرمایید دوستاااان دخترم اینجا میخواد بره کانون پرورش فکری کودکان...از طرف موسسه بردنتون خیلی خوب بود و خوش گذروندی اینجا هم با انیسا جون رفتیم مینی پارک دهکده ارامش با دایی جون کلاس زبان دخترم روز شکر گزاری ...هر سال بعد از کسب برنج همه میریم مزار و غذا میخوریم یک نوع شکرگزار...
29 مهر 1393

دایی عزیزم روحت شاد

سلام ایلینم...دوست نداشتم تو وبلاگت حرف از غم و مردن بزنم ولی مردن هم جزیی از زندگیه انسانهاست و دایی من که خیلی غمگینانه فوت کرد که دلم نیومد ننویسم .... دو سال پیش داییم کلا ناپدید شد مادربزرگم تمام دنیا رو براش گشت هرجایی که امکان داشت رفت تا پیداش کنه پیش هر فالگیری که میگفتن....پیدا نمیشد که نمیشد....در عرض این دو سال مادرم و خاله هام و مادربزرگم نابود شدن از غصه...بچه اخر هم بود و حسابی عزیز کرده....و حسااااااااااااااااااااابی مهربون و دلرحم....تا عید امسال یک ادمایی که خدا میخواست رسواشون کنه لباساشو اوردن گفتن تو زمین ما افتاده بود باز چند وقت بعدش دیگه نتونستن این عذاب وجدان و تحمل کنن چند تا استخون ازش اوردن که اینا ...
22 مهر 1393

مهر ماه و تولد مامان فتانه

سلاااااام به همگییی.......یک مدت ننوشتم و الان کلی مطلب دارم ...پس میریم سراغ این چند وقته دخترم از وقتی رفته مهد خیلی چیز ها یاد گرفته خیلی تو رفتاراش تاثیر داشته...خیلی خانمتر از قبل شده و هرچی من میگم میگه چشم مامان...دیگه وقت خوابیدن هم اذیت نمیکنه تو تخت خودش میخوابه و بدون اینکه من پیشش دراز بکشم... چندروز پیش از پله ها افتادیو خدارو شکر اتفاق جدی برات نیفتاد فقط دستت درد گرفته بود گریه میکردی میگفتی پس خداجون چرا زودتر دستمو خوب نمیکنه ...شب با باند دستتو بستم تا بخوابی صبح که بیدارت کردم بری مهد میگی من با این برم؟همه من و مسخره میکنن و باند و دراوردی   مدادرنگیتو به دوستت قرض دادی بهت پس نداد میگی انقدر ...
11 مهر 1393

شروع مهر و رفتن نازگلم به خلاقیت

سلام به همگی...ایلین من الان یک هفتست که میره موسسه خلاقیت و خیلی خیلی خوب کنار اومده البته حضور انیسا جون هم موثر بوده چون یک دوست باهاشه خیلی راحت از من جدا میشه و برگشت که بهت میگم بیا بریم خونه گریه میکنی و میگی نه ... وسایلت و گرفتم ولی کیفت هنوز اماده نشد اخه میخوام کیف خود موسسه بگیرم با ارم خودش...البته شما مانتو شلوار فرم هم داری که هنوز اماده نشد....کلی بابت این موضوع با بابایی خندیدیم چون خیلی شما کوچولویی برای مانتو پوشیدن ولی خوب چه کنیم قانونه یک شب رفتیم کبابی تا کباب های ما حاضر شه اقایی که کنار ما نشسته بود از کبابش به شما تعارف کرد دیدم شما خیلی جدی میگی نه من اون دفعه تو حمام بودیم مامانم بهم گفت از کس...
31 شهريور 1393

3سال و 6ماه و 23 روز ....

ایلینم سلام...با شروع فصل مدارس و حال و هوای گذشته وقتی میرم بیرون و میبینم همه در حال خرید مدرسه هستن تمام شور و شوق اون زمان میاد تو ذهنم و شور و شوق بچه ها به منم سرایت میکنه...دوست دارم بیشتر بیرون برم و تماشاگر این هیجان باشم....ما هم رفتیم ایلین خانم و موسسه خلاقیت ثبت نام کردیم که از مهر کلاساش شروع میشه....برای همین هیجان دارم...دلم میخواد زودتر برم لوازمشو بخرم ...زود زود اول مهر بیاد خیلی ذوق دارم....البته چون تاحالا ایلین مهد نرفته بود تصمیم گرفتم  یک هفته زودتر ببرمش تا اشنا بشه با محیط.... جدیدا خیلی شیرین زبونی میکنی و یک حرفهای قلمبه میگی که هممون چند روز پیش بابایی سر کار بود میگی مامان دلم برای بابایی ...
19 شهريور 1393
1251 12 27 ادامه مطلب
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفسم ایلین می باشد