روزانه های من و دخترم
سلام مامانی خوبی....شرمنده که این همه دیر دیر میام مینیوسم برات اصلا وقت نمیکنم و جدیدا زیاد عکس هم
نمیگیرم ...
دخترم دیگه برای خودش خانمی شده و اتاقشو خودش تمیز میکنه قبلا که تمیز میکرد همه رو یک گوشه جمع
میکرد ولی الان دقیقا مثل من کتاباشو میزاره ....
چند روز پیش رفتیم برات کتاب های دورا و چند تا کتاب دیگه به همرا خمیر بازی خریدیم برات کلی از خمیر بازی
خوشت اومد حتی دیگه به من نمیگی بیام باهات بازی میکنم خودت بازی میکنی و شکل درست میکنی خسته که
شدی جمعش میکنی میزاری اتاقت دستاتو هم با مایع میشوری
چند وقت پیش دو سه روز رفتی خونه مادرجون زینب روزها خوب بودی ولی شب که میشد میگفتی من مامان فتانه
میخوام عمو امین خیلی با حوصله با شما بازی میکنه و حرف میزنه حالا هی میخندید میگفت من نصف شب مامان
فتانه از کجا برات بیارمبه مادر جون میگفتی نخواب چشمات باز باشه منو نگاه کن مادر جون بهت گفت نگاه کن
چشمای من حرف میزنه میگه خواب دارم گناه دارم خسته شدم صبح باید بیدار شم و اینا....بعدش که اومدی خونه
میگه مامانی چشمای شما هم حرف میزنه؟چشم مادر جون حرف میزنه
داشتیم با هم میخوابیدیم بابایی تو حال داشت تی وی نگاه میکرد میگی مامانی اگه بابایی بود ما 3 تا بودیم من
دوست دارم بابایی بیاد با هم بخوابیم 3تا بشیم
داشتی تی وی نگاه میکردی میگی انشالله عروس بشی
داری بهم کمک میکنی میگی من مامانمو کمک میکنم نمیزارم خسته شه...فوق العاده زبون داری خاله ها میگن
اگه این زبونو نداشتی هیچی دیگه
باز هم ماجرای خواب:برات یک دونه قصه تعریف کردم نخوابیدی گفتم دیگه نمیگم بخواب دیدم میگی من باخودم فکر
کردم گفتم اگه اینا برام قصه میخوندن خوب بود
به من میگی اگه اینطوری کنی دیگه دوست ندارم میرم با یک مادر دیگه ازدواج میکنم مادر یک بچه دیگه رو پیدا
میکنم میگیرم
خونه همسایه مراسم عروسی بود صدای اهنگ زیاد بود میری به بابایی میگی بابا عروسی خونه دوستته میگه اره
میری دم گوشش میگی خوب مارو دعوت میکردنا دیدم بابایی داره سکته میکنه از خنده
اگه یک چیز بخرم میگی خوب مامان یک جنس خوبشو میگرفتی
خیلی با خودت حرف میزنی اون سری میگی اگه من گوشی داشتم میتونستم به دوستم زنگ بزنم
میخواستیم بریم عروسی میگی بابا میخواد بیاد میگم اره میگی مگه اونجا مردونه داره؟
مداد رنگیات کم شده بود یک روز گرفتی قائمش کردی اومدی با کلی گریه مامانی من مداد رنگیم گم شد مداد
رنگیم قهر کرد با من رفت خونش زنگ بزن به بابایی بگو مداد رنگیم رفت خونش بریم برام مدادرنگی بخر...منم ساده
باور کردم کلی دنبالش گشتم پیدا نکردم شما هم که خیلی جدی گریه میکردی اخرش خاله پیداش میکنه میبینه
شما قائمش کرده بودی وقتی میاد بهت نشون میده سریع ساکت میشی و ضایع میشی میگی من مدادرنگیم کمه
برام یکی دیگه بخر ....اخه بچه هم انقدر فیییلمممم والاااااااااااا
چند تا عکس از دختر نماز خونم بزارم