بخند عزیزم.....که لبخند تو عمر منه
دیشب پدرجون و مادر جون و عمو احمد شام خونمون بودند و به شما کلی خوش گذشت وقت شام که شد
شما سفرم گرفتی و رفتی میگی شام شام...یعنی وقته شام...
اخرش ناری ناری گذاشتم برات با پدرجون کلی رقصیدی و وسطاش به عمو هم گفتی بیاد همه اومدن
دورت جمع شدن و شما میرقصیدی کلی ازت فیلم گرفتم...
خیلی ناز میری پیش بخاری و میگی بخاری ...اتیش...
از صبح که پا میشی تا بخوابی مشغول خوردنی...
دخترم یکی دیگه از مشکلات و پشت سر گذاشتی و خودت تو تخت خودت میخوابی و تا صبح بیدار
نمیشی...واااایی راحت شدم خیلی اذیت میشدم که شب ها بیدار میشدی و شیر میخوردی ولی الان دیگه
تا صبح بیدار نمیشی و صبح که بیدار شدی من خوابم میومد خوابیدم شما خودت برای خودت سی دی
گذاشتی و اجرسازیاتو بازی میکردی ولی یک بار اومدی پیشم گفتی مامان هم...شیر...نان..که من گفتم
باشه بیدار شدم بهت میدم تو هم گفتی باشه و رفتی ولی بعد دو ساعت که دیدی من بیدار نمیشم
دوباره اومدی گفتی مامان شیر..نان..که دیگه من پاشدم و بهت غذا دادم...