ایلین ایلین ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

نفسم ایلین

اولین خاطرات

1390/11/10 13:42
نویسنده : مامان فتانه
333 بازدید
اشتراک گذاری

تو امروز دو ماهت تموم شده وارد سه ماهگی شدی که من شروع

به نوشتن کردم برای همین از اول شروع میکنم اوایل خرداد ماه

بود که ما خونمونو عوض کردیم رفتیم تو معلم(کوچه مدیریت)تیر

ماه بود که خونه عزیز بودیم قراربود از اونجا بریم جواب ازمایش

رو بگیریم و تازه میخواستیم بریم دکتر تا برای حامله شدن پیگیری

کنیم رفتیم جوابو که گرفتیم ماما که جواب ازمایش ها رو دید به

من گفت بارداری من اصلا باورم نمی شد شوکه شده بودم گفتم اگه

میشه برید از دکترم سوال کنید که دکترم گفت اره بارداریت قطعیه

من انقدر شوکه شده بودم که نمی تونستم از جام تکون بخورم به

زور خودمو از اتاق کشوندم بیرون  بعد به بابایی گفتم که بابایی

همونجا از ذوقش بغلم کرد بعدش رفتیم شیرینی گرفتیم رفتیم خونه

مادر جون همه از خوشحالی داشتند بال در می اورند پدر جونم

خیلی خوشحال شده بود ولی مثلا میخواست خوشحالیشو بروز نده

فقط گفت مبارک باشه ولی من تا چند ماه تو شوک بودم هنوز باور

نمی کنم کلا از احساس تهی بودم ولی بابایی خیلی ذوق داشت

هرچی می گفتم :نه نمی گفت. دستش درد نکنه توی این نه ماهه

حسابی به منو تو رسید من عاشق دختر بودم دلم فقط دختر

میخواست که خدا اینجا هم بهم لطف کردو بهم یه دختر شیرین و

ناز داد از 8ماهگی شروع کردیم به سیسمونی گرفتن و اتاقتو

 درست کردن وقتی می رفتم دکتر صدای قلبتو میشنیدم از ذوق بال

 در می اوردم یا وقتی لگد میزدی انقدر خوشحال میشدم بابایی

 حسودی میکرد که نمیتونه حست کنه روز های اخر انقدر استرس

 گرفته بودم دلم میخواست زودتر تمام بشه و تو به دنیا بیای دیگه

 کم کم راه رفتن برام سخت میشد ولی بازم برام شیرین بود هر

 وقت که خسته میشدم به امید اینکه چند روز دیگه به دنیا میای و

 میتونم صورت خوشگلتو لمس کنم انرزی دوباره میگرفتم همیشه

 می گفتم خدا کنه سالم باشی که بازم خدارو شکر سالم بودی شب

 26بود که رفتم بیمارستان شفا خوابیدم خیلی استرس داشتم انقدر

 ایت الکرسی خوندم تا اروم شدم بعد ساعت 8 صبح رفتم اتاق

 عمل تو 8:15 به دنیا اومدی خیلی سختی کشیدم خیلی درد داشتم

 ولی وقتی دیدمت انگار دنیا رو بهم دادند اوایل شیر خوردن برات

 سخت بود ولی کم کم یاد گرفتی همه خیلی دوست داشتند بابایی که

 جونش برات در میرف من و بابایی همیشه سر اینکه بچه شبیه

 کدوممونه دعوا داشتیم من میگفتم که بچه شبیه منه ولی بابایی

 میگفت شبیه منه سراسمتم هر کس یه نظری میداد بابایی گیرداده

 بود که بگیریم بهار منم میگفتم ایلین که بلاخره ایلین تصویب شد

 روز بعد اومدیم خونه کم کم من عاشقت شدم تمام هستیو نفسم

 شدی تو اگه یه کوچولو گریه میکردی انگار داشتن جون منو

 میگرفتن البته تو هم خیلی دختر خوبی بودی شب ها گریه

 نمیکردی بر عکس بچه های دیگه که شب تا صبح نمی خوابن

 گریه می کنن تو اروم و ساکت بودی خیلی صبور بودی خلاصه

 اینکه اصلا مامانیتو اذیت نمیکردی از همه جالب تر حموم رفتنت

 بود انقدر تو حموم  اروم بودی مادر جون خوشش می اومد همش

 روت اب میریخت اوایل به خاطر روشن بودن چشمات نمیتونستی

 چشاتو قشنگ باز کنی هر کی که می اومد ببینتت اول میگفتن

 چشاش چه رنگی باید دستمونو سایه بون میکردیم تا تاریک بشه

 که بتونی چشای درشتتو باز کنی. من که باهات حرف میزدم و

 قربون صدقت میرفتم میخندیدی . چند روز پیش که دو  ماهگیت

 تموم شد رفتیم واکسن بزنیم من اصلا دل نداشتم ببینمت مسئول

 بهداشت بهم گفت اگه دل نداری نبین نمیدونی چه گریه ای

 میکردی بغض کرده بودمو دلم میخواست تموم دردات بره تو تن

 من و تو درد نکشی تا شب خیلی بی حال بودی ولی از اونجائیکه

 خیلی صبور بودی و دختر خوبی بودی زیاد گریه نکردی ولی

 اصلا پاتو نمیتونستی تکون بدی

 

 


 

دخترم این عکس مال وقتیه که به دنیا اومدی.تو بیمارستان بودی مامانی

ايلين جون

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفسم ایلین می باشد