اخرین پست از 3 سالگی ایلین
سلااااااااااااااااااممممم عشششققققققققققققق مامان عزیزم مامان فدای دخترش که روز به روز داره بزرگتر
میشه وتا چشم روهم میزاریم یک سال دیگه میگذره ....هنوز که هنوزه باورم نمیشه که من یک دخمل ناز
دارم اونم یک دختر 3ساله که دیگه به اخرای 3سالش نزدیک شدیم و دخترم داره پا میزاره تو 4سالگیش
.....خیلی خیلی حس قشنگیه حس مادر شدن ...همیشه وقتی از خودگذشتگیهای مادرم و نسبت به
خودمون میدیم میگفتم چرا انفدر از خودش میزنه تا ما خوش باشیم ولی الان که خودم یک مادرم میگم
ازخودگذشتگی کوچیکترین کاریه که یک مادر میتونه برای بچش انجام بده اصلا مادر بودن قابل توصیف نیست
باید مادر باشی تا این حس و درک کنی....خیلی حس قشنگیه من که خیلی دوسششششششششش
داررررررررررررممممممممممممم...............
حالا بریم سراغ این پست اخر...اول از عروسی هایی بگم که این ماه دعوت بودیم هم به ما هم به ایلین
خانم حسابی خوش گذشته ...از اول تا اخرش هم وسط بودیم البته ایلین خانم بیشتر با خواهر عروس که
بهش میخورد 28 29 سالش بازه میرقصید اونم حسابی تحویلش گرفت اخرش اومد بهم گفت برای دخترت
اسپند دود کن
این هم عکساش
حالا بگم از تولد بابایی که برعکس سال های دیگه فقط ما 3تا بودیم صبحش من و دخترم رفتیم کیک خریردیم ایلین کلی ذوف کرد همش بالا پایی میپرید که بیا تولد بخوریم که ما هم تا بابایی اومد میم و اوردیم و بابایی با ایلین خانم با هم شمع و فوت کردن...البته قبلش ایلین زنگ زده بود به بابا و پشت تلفن تولذشو تبریک گفته بود
این هم عکساش با یک بابایی خسته و کوفته از سرکار اومده نزاشت بابایی تیپ بزنه
حالا بگم از برف که این روزها بالاخره شهر ما هم برف اومد و کلی ذوق زده شدیم که ایلین خانم هم
انگلیسیشو یاد گرفته و میگه snowدیدم
حالا بگم از شیرین زبونیای دخترم :
وقتی میخوای غذا بخوری میگی بسم ا... یک شب دیدم داری میخوابی اروم گفتی بسم ا...
داشتم غذا درست میکردم وسطش رفتم ایلین و بغل کردم میگی دست بوی پیاز میده منو میگی کلی ضایع شدم
داشتی کیک میخوردی یک ذره تهش مونده بود میگی مامانی برام سی دی بزار قول میدم کیکمو میخورم
یهو یادت اومد که کیکت یک ذره مونده خودت میگی نه یک ذره هست گفتم من سی دی نمیزارم
خوب کیک نخور
بابا میومد سمتم باهاش حرف نمیزدم دیدم میگی بابایی کار بد کردی مامانی باهات قهره ببین من
مدادرنگیامو ریختم پایین جمع نکردم مامانی منو دوست نداشت بوس نمیکرد من جمع کردم حالا منو
دوست داره تو هم کار بدی کردی مامان دوست نداره
تو حمام بودیم میگی مامانی من رفتم بیرون بابایی عافیت یادش نره هههههههههه از شانسمون اومدیم
بیرون دیدم بابایی یادش نرفت و گفت
کارت بابایی گم شده بود فکر کرد من گرفتم گفت اگه نگرفتی بگو من میخوام برم کارتو بسوزونم رفت بیرون اومد ایلین به باباش میگه بابایی سوزوندی ما هنگیدییییییییممممممممم اساسی
به ریزترین صحبتامون کار داری درمورد همه چی صحبت میکنی شیرین زبون من
.بای بای