حکایت این روزهای ما..............
سلام سلام صدتا سلام به دوستان عزیز و این فرشته ی ناز خونه ی ما...دیگه تابستون شده و فرصت ها
هم کم برای اومدن به وبلاگ و نوشتن مطلب....اخه ماه رمضون نزدیکه ما هم داریم نهایت استفاده رو
میکنیم و هرشب و هر روز بیرونیم برای همین کمتر وقت میکنم به شما دوستان عزیز سر
بزنم...شرمندههههههههه...
چی بگم از این روزها که دخملی کلی خانم شده و خیلی چیزها رو میفهمه و خیلی کمک حال مامانیه
زیاد اذیت نمیکنه کلااااااااااااااااا خیلی بیشتر از سنش میفهمه و حرف میزنه.....هرشعری که میخونیم
براش همون 2 3 بار اول حفظ میشه و کامل میخونه واسه همین دنبال کلاسم براش که هر جا میرم
میگن از 3 سال به بالاست ولی من از دخملی مطمئنم واسه همین میفرستمش
این روزهاااااااااااا....
دراز کشیده بودی یهو میگی مامان پشیمون میشما میگم از چی میگی تو برنامه کودک نی نی گفت
داشتی نقاشی میکشیدی میگم ایلین بیا بخواب میگی الکی سر من داد نزن دارم نقاشی میکنم منو
میگی
توحیاطمون یک حوض کوچیک داره یک روز عمه و دختر عمه و خاله ها بودن خونمون رفتیم تو حوض عمه و
شما تو حوض دراز کشیدین ما لبه ی حوض نشستیم کلی زدیم و رقصیدیم و کلی هم خوش گذشت
طوری که اخرش که اوردمت بیرون کلی گریه کردی میگفتی مامانی فقط یکی فقط یکی ....این روزها هم
کارمون شده این که بعد از ظهرها دخملی بره توی حوض اب تنی کلی بهش خوش میگذره
داشتم اشپزی میکردم وسیله از دستم افتاد اومدی میگی مامانی مواظب خودت باش حواست باشه
داشتی داستان تعریف میکردی میگی مامان گربه میخواد بیاد خونه ما میگم من از گربه میترسم میگی نه
گربه به تو دوسته تورو بوس داد سیاه نیست خوشکله
یک روز بهت گفتم اقاجون بابای منه بهرام بابای تو یهو با یک سیاستی میگی اقاجون مال مامان جونه مال
مریمه
خاله اینا که ماهواره نگاه میکنن تو هر سری میری پیششون نگاه میکنی و برمیگردی زیاد توجه نمیکنی
ولی خونه مادرجون بودیم تبلیغات لامیا اومد میگی مامانی لامیا شروع شد من لامیا دوست دارم منو
میگی تازه گفتی این حریم سلطان نیست لامیاست
این روزها خودت میری دستشویی رو گاشوت میشینی جیش میکنی خودت و میشوری کلی دستشویی
و میشوری میای بیرون روز به روز داری مستقل تری میشی و من راحت تر
داشتی بستنی میخوردی میگی بابایی دیگه برام بستنی نخر دندونام یخ کرد ولی عاشق بستنی هستی
با یک لذتی میخوری که کلی حال میکنم ولی روزی یکی بیشتر نمیخوری اگه تو یخچال پر هم باشه
میدونی روزی یکی
با عمع ها و خاله ها رفتیم بیرون تو ماشین کلی نشستیم روهم روهم دیدم ایلین همه نگاه کرد یک دفعه
چند بار گفتی ماشالله ماشالله ما هممون هنگیدیم
عاشق لباس جدیدی هرکی یک لباس جدید میپوشه سریع میای پیشش میگی وای چه خوشکله و یاد
گرفتی میگی مبارکه مبارکه
عذا که میخوری اخرش میگی الهی شکر دست مامانی درد نکنه
خلاصه اینکه کافیه ما یک حرکت بیایم یا یک حرفی بزنیم همون و به خودمون تحویل میدی...به ریزترین چیزها توجه داری
بریم سراغ عکس:
اینجا هم محوطه خونمون خیلی نازه
در حال فضولی تو کیف خاله
نقاشی ایلین
این هم بستنی خوردن دخملی
خوووووووووووبببببببببببب این هم از عکسا...کلی دریا بهت خوش گذشت ولی چون خیلی جلو رفتیم اب که موج داشت و تو گوشت میرفت ترسیدی گفتی بغلت کنیم
پی نوشت:شرمنده خیلی خیلی طولانی شد