ایلین ایلین ، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

نفسم ایلین

مهر ماه و تولد مامان فتانه

سلاااااام به همگییی.......یک مدت ننوشتم و الان کلی مطلب دارم ...پس میریم سراغ این چند وقته دخترم از وقتی رفته مهد خیلی چیز ها یاد گرفته خیلی تو رفتاراش تاثیر داشته...خیلی خانمتر از قبل شده و هرچی من میگم میگه چشم مامان...دیگه وقت خوابیدن هم اذیت نمیکنه تو تخت خودش میخوابه و بدون اینکه من پیشش دراز بکشم... چندروز پیش از پله ها افتادیو خدارو شکر اتفاق جدی برات نیفتاد فقط دستت درد گرفته بود گریه میکردی میگفتی پس خداجون چرا زودتر دستمو خوب نمیکنه ...شب با باند دستتو بستم تا بخوابی صبح که بیدارت کردم بری مهد میگی من با این برم؟همه من و مسخره میکنن و باند و دراوردی   مدادرنگیتو به دوستت قرض دادی بهت پس نداد میگی انقدر ...
11 مهر 1393

شروع مهر و رفتن نازگلم به خلاقیت

سلام به همگی...ایلین من الان یک هفتست که میره موسسه خلاقیت و خیلی خیلی خوب کنار اومده البته حضور انیسا جون هم موثر بوده چون یک دوست باهاشه خیلی راحت از من جدا میشه و برگشت که بهت میگم بیا بریم خونه گریه میکنی و میگی نه ... وسایلت و گرفتم ولی کیفت هنوز اماده نشد اخه میخوام کیف خود موسسه بگیرم با ارم خودش...البته شما مانتو شلوار فرم هم داری که هنوز اماده نشد....کلی بابت این موضوع با بابایی خندیدیم چون خیلی شما کوچولویی برای مانتو پوشیدن ولی خوب چه کنیم قانونه یک شب رفتیم کبابی تا کباب های ما حاضر شه اقایی که کنار ما نشسته بود از کبابش به شما تعارف کرد دیدم شما خیلی جدی میگی نه من اون دفعه تو حمام بودیم مامانم بهم گفت از کس...
31 شهريور 1393

3سال و 6ماه و 23 روز ....

ایلینم سلام...با شروع فصل مدارس و حال و هوای گذشته وقتی میرم بیرون و میبینم همه در حال خرید مدرسه هستن تمام شور و شوق اون زمان میاد تو ذهنم و شور و شوق بچه ها به منم سرایت میکنه...دوست دارم بیشتر بیرون برم و تماشاگر این هیجان باشم....ما هم رفتیم ایلین خانم و موسسه خلاقیت ثبت نام کردیم که از مهر کلاساش شروع میشه....برای همین هیجان دارم...دلم میخواد زودتر برم لوازمشو بخرم ...زود زود اول مهر بیاد خیلی ذوق دارم....البته چون تاحالا ایلین مهد نرفته بود تصمیم گرفتم  یک هفته زودتر ببرمش تا اشنا بشه با محیط.... جدیدا خیلی شیرین زبونی میکنی و یک حرفهای قلمبه میگی که هممون چند روز پیش بابایی سر کار بود میگی مامان دلم برای بابایی ...
19 شهريور 1393
1244 12 27 ادامه مطلب

روز دختر مبارک ...

  برای دختر گلم یه آسمون عشق میارم   برای ناز اون چشاش سخاوت هدیه میارم   یک دل پر امید و مهر ، ترانه ساز غصه ها   هدیه من به دخترم ، همون غریب بی ریا   دخترم روزت مبارک   حالا بریم سراغ ایلین خانم در ادامه مطلب:   سلام دختر عزیزم خوبی ...خوشی....روزتو بهت تبریک میگم ...الان که من دارم برات مینویسم پیشم نیستی و دلم برای بوسیدنت پرکشیده...بابایی هم زنگ زد ازم پرسید برای ایلین خانم چی بگیرم گفتم هرچی میخوای بگیر...ببینیم چی میخره برای دختر عزیزم خوب حالا بریم سراغ شیرین زبونیای دخترم: داشتیم میخوابیدیم بغلم میکنی میگی من دوست ندارم تو بمی...
6 شهريور 1393
2723 12 30 ادامه مطلب

ایلین در بابلسر و....

این روزها برای دیدن زندگی به تو نگاه میکنم سلام به همگیییییییییییی.....خوبیین....خوشیییینننننننن...چه میکنین با این روزهای گرم و طولانی تابستون که هرجوری که میخوای وقتتو پر کنی باز هم کلی وقت اضافه میاد ....ما هم که همش بیروووووووننننننن....باز هم ایلین ما حوصلش سر میره این روزها ایلین هنوز از خمیر بازیش سیر نشده و تا بیکار میشه میره سراغ خمیر بازیش .... 23.5 هم با بابایی و خاله فاطمه رفتیم بابلسر ...خیلی بهمون خوش گذشت...کلی خوراکی خوردیم...قایق سوار شدیم...اب بازی کردیم...پارک رفتیم...و اخرش یک شام خوشمزه خوردیم و اومدیم خونه...این هم عکساش           ...
26 مرداد 1393

روزانه های من و دخترم

سلام مامانی خوبی....شرمنده که این همه دیر دیر میام مینیوسم برات اصلا وقت نمیکنم و جدیدا زیاد عکس هم نمیگیرم ... دخترم دیگه برای خودش خانمی شده و اتاقشو خودش تمیز میکنه قبلا که تمیز میکرد همه رو یک گوشه جمع میکرد ولی الان دقیقا مثل من کتاباشو میزاره .... چند روز پیش رفتیم برات کتاب های دورا و چند تا کتاب دیگه به همرا خمیر بازی خریدیم برات کلی از خمیر بازی خوشت اومد حتی دیگه به من نمیگی بیام باهات بازی میکنم خودت بازی میکنی و شکل درست میکنی خسته که شدی جمعش میکنی میزاری اتاقت دستاتو هم با مایع میشوری چند وقت پیش دو سه روز رفتی خونه مادرجون زینب روزها خوب بودی ولی شب که میشد میگفتی من مامان فتانه میخوام عمو امین خیلی با ...
15 مرداد 1393
1075 14 25 ادامه مطلب

ایلینم.....هستی من

سلام به همگی....نماز روزه هاتون قبول.....الان که دارم برای ایلینم مینویسم هستی من 3 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره وروز به روز بیشتر داره امید من برای زندگی میشه ..... من و دخترم همیشه با هم سر خوابیدن مشکل داریم ....یک شب نمیخوابیدی من خودمو زدم به خواب خوابت که نمیبرد بلند شدی لبه تخت نشستی دستاتو به حالت دعا بردی بالا گفتی خدایا منو دوست داشته باش خدا جونم تو عشق منی مامانی با من بدرفتاری میکنه خدایا برو بخواب قو بده بخوابی اگه نخوابی مامانی من تو رو هم دعوا میکنه خدایا خدایا (با یک حالت التماسی میگفتی که داشتم از خنده میمردم)خدایا  برو بخواب فردا میام خونتون برو افرین بخواب خدایا خدایا اخرشم دستتو کشیدی به صورتت...کل...
24 تير 1393
1013 17 35 ادامه مطلب

دنیای من .....

سلااااااااااااااااااااام به همگییییییییییییییییییییییی و دختر عزیزم....بعداز تاخیر فراوان بالاخره امتحانام تموم شده اومدم برات بنویسم ...... ایلینم خیلی خانم شدی و هرچیزی و درک میکنی.... یک روز قرار بود برامون مهمان بیاد میگی مامانی مهمان اومد بگو من روسری بزارم رفتیم تولد سنا جون سنا موهاشو درست کرد اومدیم خونه میگم موهای ایلین خوشکلتر شده بود میگی یعنی میخوای بگی موهای سنا زشت شده بود ؟ تو اتاق بودی میام پیشت میگی از پیشم برو میگم چرا میگی چون نمیخوام ببینمت یک روز برای اولین بار رفتیم استخر اول فکر میکردی که مثل خونمون یک حوض کوچیکه میگیم استخر دل تو دلت نبود که زودتر بریم داخل بعدش که رفتیم دوش بگیریم میگم بیا بریم میگی...
7 تير 1393

ایلین در خرداد 93

سلام به همگیییییییییییییی....خوبیییییین ...........خوسیییییییییین....الان که من دارم این پستو میزارم وحشتناک ترین بارون عمرمه دارم میبینم ....از صبح شروع شده و به بدترین نحو ادامه داره خوب حالا بریم سراغ شیرین زبونیای اخیر دخترم .... به بابایی میگی بیا پیش من بخواب ارامش بگیرم ....بعد که بغلش میکنی میگی اخیش چه ارامشی بهم میدی بابایی هم کلی رفت تو فضا بعد چند دقیقه میگی خوب حالا برواون طرف تر پررو نشو من و میگی بابایی از بابایی میپرسی بابا من به تو ارامش میدم ؟ داشتیم میرفتیم بیرون میگی مامانی ما باید برا بابایی موتور بخریم میگم چرا میگی چون هر دقیقه ماشین و میگیریم میریم بیرون بهت میگم از اتاق برو بیرون من کا...
14 خرداد 1393
1933 23 33 ادامه مطلب
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفسم ایلین می باشد